کوزهای خالی وغبار گرفته را
بر گرفتم و به راه افتادم
رفتم تا از سرزمین چشمه های سبز ُ
برای روح تشنه ی معبد؟!
برای چشم خاموشت بمیرم
کناره چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم در اغوشت بگریم
که می خوا هم در اغوشت بمیرم
در ساقر ما گل شرابی نشکفت
در این شبه تیره ماهتابی نشکفت
گفتم به ستارهخانه صبح کجاست
افسوس که بر تبش جوابی نشکفت
زیر باران باید رفت چتر ها را باید بست
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کسی راه در این کلبه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آید
کسی تا نکشد داری دیووانه ندارد