هرشبم نالیه رازیست که گفتن نتوان
رازی از دوری یاریست که گفتن نتوان
بی مه روی تو کوکبه تابنده مرا
روز روشن شب تاریست که گفتن نتوان..
اینجا جای من نیست
برروی این زمین غریبم
این آسمان سقف خانه من نیست
نباید به اینجا می آمدم
اینجا تبعید گاه من است
چه گناهی من را به این غربت دور رانده است؟!
اکنون کارم سفر است
مسافری تنهایم
که در زیرکوله باری سنگین پشتم خم شده
واستخوانهایم به درد امده است
ومی روم وراه طولانی لحظه ها
در پیش رویم تا افق کشیده شده است...
اه که چقدر فاصله ما دور است
فکر میکنم هیچ وقت نرسی
و من در کنار این دنیا تنها بمانم
وتو همیشه منظره من باشی؟!